رگ خاموش شهدای « رَش هَرمه» سردشت در سکوت مطلق
به گزارش کوردپیام: روستای « رَش هَرمه» اینک سی سال گذشته است . سردشت را همه به عنوان نخستین شهر بمباران شده به وسیله بمب های شیمیایی می شناسند ولی کسی از « رَش هَرمه» نخستین روستای بمباران شده به وسیله بمب های شیمیایی خبر ندارد! روستایی که بیش از مردم سردشت بوی تند سیر […]
به گزارش کوردپیام:
روستای « رَش هَرمه»
اینک سی سال گذشته است . سردشت را همه به عنوان نخستین شهر بمباران شده به وسیله بمب های شیمیایی می شناسند ولی کسی از « رَش هَرمه» نخستین روستای بمباران شده به وسیله بمب های شیمیایی خبر ندارد! روستایی که بیش از مردم سردشت بوی تند سیر را استنشاق کرده اند. روستایی در چندکیلومتری سردشت و در ته دره ای عمیق که شاخه های درختان گردوروی معابر روستا سایه خود را گسترده اند و چهار طرف آن را کوههای بلند با جنگل بلوط فرا گرفته است. در ورودی روستا پلی کوچک قرار دارد که جاده را به روستا می برد.
از پل عبور می کنم و وارد روستا می شوم. عبور از همان معبر ورودی روستا به واسطه گل و لای و وضعیت نه چندان مطلوبش کمی سخت است هرچند در ادامه راه متوجه شدم شیب تند معابر و گاهی سنگلاخی بودن آن عبور و مرور مردم را خیلی سخت کرده است . مردم به این راهها عادت کرده اند .
۷ تیر ۱۳۶۶، روستای « رَش هَرمه»، لحظه بمباران
غرق در اندیشه بمباران شیمیایی این روستا خود را جلو خانه ای می یابم . پیرزنی با چشمانی روشن با لحن مهربان و لهجه کوردی مرا به داخل خانه اش دعوت می کند. در ورودی خانه حصیری گسترده است که به اصرار من روی آن می شینم و او هم پس از آوردن آب گوارای خنک که از چشمه های جوشان کوههای روستا تهیه شده کنارم می شیند. هدف از سفرم را می گویم. اولین جمله ای که خطاب به من می گوید این است : « خیلی ها می آیند با ما حرف می زنند. مقابل دوربینهایشان می شینم ولی دریغ از این کاری برایمان بکنند. »
زهرا احمدی حدود ۶۰ سال سن دارد .انگار چندان دل خوشی از خبرنگاران ندارد و شاید من را با «مسئولان ندیده» اشتباه می گیرد.
هفتم تیرماه ۶۶ را اینگونه به خاطر می آورد :« تیرماه بود و هوا گرم. مردان برای درو گندم و کار کشاورزی به مزارع و باغات کشاورزی رفته بودند. من به همراه چند زن دیگر داخل روستا بودیم و در همین تنور {اشاره به تنور بالادست خانه} مشغول پخت نان بودیم. تقریبا کارمان تمام شده بود که هواپیماهای عراقی ظاهر شدند. روستا را بمباران کردند.»
انگار چیزی در گلویش گیر کرده است که نمی تواند حادثه آن روز را بازگو کند. پارچ آب را برمی دارد و لیوان را نصف پر می کند و نیمی از آن را سرمی کشد. نفسی تازه می کند و ادامه می دهد : « صدای جیغ آمنه یکی از همسایه ها را شنیدم. گفت بمب ها روی سر زن و بچه های استاد قادر را فرود آمده اند و همه اشون زخمی شده اند. حال خوبی هم نداردند. بلافاصله خودم را به خانه استاد قادر بنا رساندم.»
از خاله زهرا خواهش کردم مرا به خانه استاد قادر ببرد و بقیه ماجرا را آنجا تعریف کند. با اکراه پذیرفت. کاک محمد حسینی شوهر خاله زهرا هم که از باغ برگشته بود به ما ملحق شد. در راه آمنه احمدزاده زن داداش استاد قادر را دیدیم. هم چنین سری به خانه ابراهیم زینی که ۷۴ سال سن دارد و یکی دوسال است به واسطه مشکلات ناشی از اثرات بمب شیمیایی خانه نشین شده است هم سری زدیم.
آمنه می گوید : « مریم زن استاد قادر حامله بود و ماههای آخرش بود. منم تازه بچه ام به دنیا آمده بود. مریم آمد خانه ما و بعد از اینکه بچه ام را تر و خشک کرد گفت باید برم وضو بگیرم نمازم را نخوانده ام. هرچی اصرار کردم اینجا نماز بخواند نماند و رفت.»
خاله زهرا می گوید : « آن زمان کسی لوله کشی آب نداشت و مردم برای استحمام و وضو کردن و شست و شو می رفتند لب رودخانه. مریم از کنار ما که در حال پخت نان بودیم رد شد و گفت می رم وضو بگیرم و به همراه بچه هایش رفت تا آنها را هم در آب رودخانه بشورد.»
عمو ابراهیم می گوید : « خانه ما در موقعیتی است که تقریبا مسلط بر بخش ورودی روستاست. هواپیماها که آمدند ۴ تا بمب زدند. اولی را به قبرستان روستا زدند. دومی دقیقا به درخت گردویی خورد که سایه اش بر رودخانه بود و بچه های استاد قادر بنا در آنجا شنا می کردند. سومی و چهارمی هم در امتداد رودخانه و بر درختان گردو فرود آمدند.»
من کاک محمد و خاله زهرا به سمت خانه استاد قادر که دیگر متروکه ای بیش نیست راه افتادیم. خاله زهرا در را باز کرد و داخل شدیم. سکوت عجیبی در آن خانه بود انگار دیوارهای کاه گلی و در و پنجره های چوبی رازهایی دارند که دوست دارند آن را بازگو کنند. خانه عجیب و در حین حال غمناک. « اینجا اتاق مهمانان بود و این اتاق هم برای فرزندانشان» این را خاله زهرا می گوید و اضافه می کند : « بعد از بمباران مریم بچه هایش را آورده بود توی خانه. دوتا پسر دوقلو و یک دختر. من بلافاصله خودم را به اینجا رساندم. چند تا سرباز که از پاسگاه بالای روستا خودشان رسانده بودند حضور داشتند. یکی از آنها پشت بام و دوتا هم دم در بودند. نمی توانستم وارد خانه شوم بوی سیر تندی از خانه می آمد. سربازها هم جرات نمی کردند بروند داخل خانه. صحنه عجیبی بود.» خاله زهرا به پشت در ورودی خانه اشاره می کند و می گوید : « مریم یکی یکی بچه ها را اینجا شست. همه بچه ها روی بدنشان تاول بود. روی دستاشان، سرشان، پوستشان. کم کم پوست جدا می شد و گوشت قرمز بدنشان پیدا شد. موهایشان می ریخت. برای همین بود جرات نداشتیم داخل خانه شویم.»
با پیغام و پسغام خانم های روستا مردان از باغات و زمین های کشاورزی به سرعت خود را به روستا می رسانند. کسی نمی داند دقیقا چه اتفاقی افتاده است. برگ درختان که در ورودی روستاست بر اثر گازهای شیمیایی ریخته شده و پرندگان و بخشی از دام های مردم روستا نیز تلف شده اند.
داستان برای مردم روستا عجیب و عجیب تر می شود. عده ای برای دیدن محل بمب ها می روند. کسی نمی داند چه اتفاقی افتاده است. خاله زهرا می گوید : « به مریم گفتم این همان درمان{مواد}ی است که صدام برسر رزمندگان و سربازان ریخته است. » با گفتن این جمله زنان روستا مردان را به سمت خانه استاد قادر که خانواده اش به مصدومیت شدید شیمیایی دارند هدایت می شوند. بلافاصله بچه های این خانواده با الاغ به سمت روستای مارغان در ۳ کیلومتری روستا که آن زمان راه ارتباطی نداشت منتقل می شوند. مریم نیز با وجود حاملگی با پای پیاده و مصدومیت شدید راهی می شود. کاک محمد می گوید من و استاد قادر در روستای مارغانی مشغول بنایی بودیم. به ما که اطلاع دادند کسی همراه ما برای کمک نیامد و ما بلافاصله راهی شدیم. استاد قادر زن و بچه هایش را با یک جیب به تربیت بدنی برد که آن زمان مصدومان شیمیایی سردشت را هم به آنجا منتقل می کردند. من به روستا برگشتم. یک جفت کفش پلاستیکی که سوراخ های ریزی روی آن بود پوشیده بودم. از پل ورودی روستا که عبور کردم سوزشی مثل سوختگی را در کفش هایم احساس کردم. وقتی رسیدم خانه کفش هایم را در آوردم دیدم لای انگشتان پایم تاول زده است. تاول ها را یکی یکی با سوزن می ترکاندم. یه وقت متوجه شدم هرچه بیشتر این تاولها را می ترکانم پایم بیشتر تاول می زند تا جایی که تاولها به زیر زانویم رسیدند.»
افزایش مصدومان روستا
کاک محمد می گوید : « با گذشت چند ساعت از بمباران بیشتر مردم که برای دیدن بمب ها و محل بمباران رفته بودند دچار حالت تهوع، خارش، سوزش چشم و سوختگی روی بدن شدند.» با فرا رسیدن شب سکوت تلخ مردم روستا به ناله های دردناک تبدیل می شود
. اثرات مواد شیمیایی بر بدن اهالی روستا متفاوت است. بعضی ها یک روز و بعضی ها تا سه روز بعد بدنشان دچار مصدومیت می شود. کاک محمد می گوید : « روستا در آن زمان ۱۵۰ نفر جمعیت داشت. تعداد زیادی مصدوم شده بودند. برخی ها با الاغ به سمت روستای مارغان و بعضی ها نیز با کول حمل می شدند. عمویم که یکی از اهالی روستا را به روستای مارغانی برده بود در نزدیکی روستا براثر انتقال مواد شیمیایی بیناییش را از دست داد.بسیاری از مردم روستا به این شکل مصدوم شدند.» عمو ابراهیم نیز در تایید حرفهای کاک محمد می گوید : « من هم عمویم را با الاغ به مارغانی رساندم . بعد از اینکه به خانه برگشتم با توجه به اینکه سوار الاغ شده بودم اثرات شیمیایی در بدن من نیز پدیدار شد و من هم توسط اهالی روستا به نقاهت گاه مصدومان در سردشت منتقل شدم.»
مداوای مصدومان در داخل روستا
کاک محمد می گوید :« یک دکتر چند روز پس از بمباران به روستا آمد که هیچ امکاناتی نداشت. به ما گفت به محل زخمها ماست بمالید. ما هم کارمان شده بود این. یکی از همسایه هایمان نیز که کل پوست بدنش با مواد شیمیایی از بین رفته بود برای کاهش دردش شب و روز داخل رودخانه بود. آب رودخانه سرد بود و از دردش کم می کرد. شبها تا صبح ناله می کرد و روزها دوباره می رفت داخل رودخانه. مدت چهار ماه این کار را کرد. در این مدت گوشت تنش سیاه شده بود ولی دیگر درد نداشت. کم کم سرپا شد و در داخل روستا رفت و آمد می کرد اما بعد از ۲۰ روز او هم شهید شد »
سرنوشت غم انگیز خانواده استاد قادر
سرنوشت خانواده استاد قادر بنا بیشتر شبیه افسانه است تا واقعیت. افسانه ای که سرنخ آن در روستای « رَش هَرمه» است و ادامه آن قبل از رفتن همیشگی استاد قادر به عنوان آخرین عضو خانواده شهیدش جهانی پر از سکوت ممتد و مرموز را با همه خونخواری ها به زانو در آورد تا خود به تنهایی تنها کسی لقب بگیرد که حقانیت جمهوری اسلامی ایران را در دادگاههای بین المللی را با همه غرض ورزی ها به اثبات برساند. کاک محمد می گوید : « یکی از پسران استاد قادر هنگام انتقال خانواده اش از تبریز به تهران در فرودگاه فوت کرد.
چند دقیقه قبل دخترش به دنیا آمده بود. اورا هم در بیمارستانی در تبریز جا گذاشت. وقتی به تهران رسیدند پسر دیگرش نیز فوت کرد. شبانه پیکر فرزندش را به سردشت برگرداند.
پیکر فرزند اولش را نیز در بین شهدای سردشت پیدا کرد و به « رَش هَرمه» آورد و به خاک سپرد. دوباره به تهران برگشت. دخترش نیز شهید شده بود او را نیز به « رَش هَرمه» آورد و به خاک سپرد. مجددا راه تهران را در پیش گرفت و رفت.
فردای آن روز از روستای بالادست خبر آوردند که پیکر سه شهید را اینجا آورده اند برای شناسایی بیایید. وقتی رفتم پیکر مریم را شناسایی کردم. با خودم به روستا آوردم و در کنار سه فرزندش به خاک سپردیم. وقتی استاد قادر بنا برگشت مراسم ختم مریم هم تمام شده بود و بدون اینکه در مراسم ختم هیچ یک از اعضای خانواده اش حاضر باشد. در بدو ورود به روستا با غمی زیادی که در چشمانش موج می زد سراغ قور خانواده اش را گرفت. تنهایش نگذاشتیم و همراهش به سرخاک عزیزانش رفتیم. استاد قادر آنجا که رسید سنگ قبر ها را یکی یکی به آغوش می کشید انگار دوباره آنها را نوازش می کند. همه را به آغوش کشید و در همین حال از هوش رفت. با وسیله ای شبیه تابوت ( داره مه یت) بردوشمان او را به خانه آوردیم. حدود سه ساعت طول کشید تا به هوش آمد.
داستان غم انگیز استاد قادر پایانی نداشت. بارها به امید یافتن دخترش که در بیمارستانی در تبریز پس از زایمان خانمش به شیرخوارگاه سپرده شده بود به تبریز سفرکرد ولی نتیجه ای در پی نداشت. آخرین آرزویش دیدن دخترش بود اما مرگ اجلش نداد و یازدهم دیماه ۱۳۹۵ به لقاالله پیوست.
تولد نوزادهای ناقص الخلقه، تاثیر بمباران شیمیایی
مهتاب مولان پور که فرزند آمنه است در روستای زوران سردشت ازدواج کرده و صاحب سه فرزند است؛ یک دختر و دو پسر. وی در خصوص بمباران سی سال قبل می گوبد : « هنگام بمباران کودکی بیبش نبودم و همراه فرزندان عمویم ( استاد قادر) در رودخانه آبتنی می کردیم. من، برادرم و خواهرانم شیمیایی شدیم. پدرم اجازه نداد ما را به نقاهت گاههای سردشت منتقل کنند. با ماست مایدن به تنمان ما را مداوا می کرد.» وی می گوید : « فشار خون بالا دارم. گاهی هم سردردهای شدید می گیرم که برای بهبود آن باید در بیمارستان بستیری شوم.» فشار خون بالا و سردرد های شدید نقطه اشتراک همه ی مردم روستای « رَش هَرمه» است. وی در ادامه اضافه می کند : « دخترم پروانه ۱۳ سال دارد. از بدو تولدش دچار مشکل بود و فلج است. به پزشکان زیادی مراجعه کرده ام همه می گویند تاثیر بمباران شیمیایی است . فرزند پسر برادرم نیز حالتی شبیه پروانه دارد.»
مشکلات مردم روستا
کمیسیون پزشکی واپه ای نا آشنا برای بیشتر مردم این روستا است. حتی برخی از آنها نمی دانند چرا و چگونه باید در این کمیسیونها شرکت کرد! آنها انتظار دارند کمیسیونی برای تشخیص میزان مصدومیت آنها در این روستا برگزار شود تا این بندگان کم توقع روستای « رَش هَرمه» به حداقل حقوق خود دست یابند. انتظاری که در برابر سختی و تلخی فاجعه بمباران شیمیایی کمترین کاری است که می توان برای کاهش آلام آنها انجام داد.
« رَش هَرمه» آن روزها نه راه ماشین رو داشت و نه امکانات مناسبی. تنها فرقش با امروز یک راه شوسه است و بس! مردم از مسئولان گله مندند. در طول ۳۰ سال گذشته تنها نژاد جهانی به عنوان فرماندار سردشت از این روستا دیدن کرده اند. این روستا نه راه ارتباطی مناسبی دارد و نه معابری درخور این مردم رنجدیده. نه دهیاری دارد و نه مسجد و امام جماعتی. « رَش هَرمه» و مردمش به قول اهالی روستا به جز خانواده استاد قادر بنا خانواده شهیدی دارد و تنها ۳ جانباز دارد. در بمباران شیمیایی « رَش هَرمه» به ازای هر ۳۰ نفر جمعیت یک بمب شیمیایی بر سر مردم بی دفاع این روستا فرود آمده است.
با همه ی این تفاسیر زندگی در این روستا با دردهای فراموش ناشده آن فاجعه تلخ همچنان جاریست و چشمانشان به راه مسئولان است تا اندک خدمت آنان بخشی از آلام و دردهایشان را تسکین بخشد.
گزارش از هیرش محمد نژاد
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰