نامه ای به مردم شهرم/ یادداشتی از حاصل بامراد
پرودگارا …. سینهام را فراخ بگردان و کارم را آسان فرما و گره زبانم را بگشایی تا سخنانم به قلبها راه یابند امروز من در قامت ما در فضای بی کران این سفیدی کاغذ نازک زیر دستانم، ندای درد قلبم را از زبان لغتهای بی زبان و گاهاً سنگین ولی شیرین زندگی، به خواهران و […]
پرودگارا ….
سینهام را فراخ بگردان و کارم را آسان فرما و گره زبانم را بگشایی تا سخنانم به قلبها راه یابند
امروز من در قامت ما در فضای بی کران این سفیدی کاغذ نازک زیر دستانم، ندای درد قلبم را از زبان لغتهای بی زبان و گاهاً سنگین ولی شیرین زندگی، به خواهران و برادرانم میرسانم، تا ما شویم همچون کوههایی که در همین نزدیکی است و شهرمان را حفاظی بزرگ نهادهاند.
در این شهر ویرانت که همان وطن آباد پدران و مادران و نیاکان توست، به کدام بهانه این ویرانی را در کنج ذهنت پنهان میکنی؟ به کدام بها، آبادیش را به دست تندباد آرزوهای کودک شیرین شهر سپردی؟ بهای ارزش شهرمان که وطن ماست همین بس که پیامبر اسلام (ص) حب وطن را نشانهای از ایمان میداند. چرا که وطن خانه وجود است و وطن هر انسان بهشت اوست و آرامگاه سال خوردگیاش. نوزادی و پیریاش در دامن او سپری میشود و حتی پس از مرگ، کالبدش در دل آن جای میگیرد، مگر آن که دور از او باشد که در آن صورت گرد تلخ غربت بر چهره و کالبدش مینشیند. وطن مأمن نیاکان است و رستنگاه فرزندان و از این بابت، هیچ مهری همپایه حب وطن ارجمند نیست مگر عشق پروردگار، که آفریدگار وطن است.
ما در این وطن و عشق او مشترکیم و از این نظر با هم برادریم و خواهریم و ما همه لب بر پستان او نهادهایم و شیره جانش را مکیدهایم و بالیدهایم تا به درجهی انسان کاملی برسیم و اینک، در برابر یکدیگر، همچون برادران و خواهران، مسئول و متعهدیم. چرا که وطن خانه ماست و هر کس که در آن نفس میکشد خانواده ماست و حرمت خانواده بر هیچ کس پوشیده نیست. اینک، این وطن، خانه من و تو و پرورشگاه فرزندان ما در آستانه ویرانی است. دیوارهایش ترک خورده است و در و پنجرههایش شکسته، ستونهایش سستی گرفته و بر سقفش هر لحظه امکان فرو ریختن است.
چرا چشمهایت را بستهای؟ چون چشمت را که بستی قلبت نیز از تپش برای وطنت میایستد و آن وقت است که دیگر ویرانیها را نمیبینی، هر گاه ویرانی را ندیدی، اشک کودکان خانههای بی پدر و مادران بی شوهر را در آوردهای. چشمهایت را که بستی دیگر گوشهایت نیز تو را در گوش فرا سپردن به سخنان ما و دردهای آن مادر، همراهی نخواهند کرد و هرگاه چشم و گوشت در اختیار تو نباشند زبانت لب به سخنانی میگشاید که درد قلب را و اشک آن مادر و گریهی کودک را شدت میدهد و تو دیگر از خانوادهی ما نیستی، دیگر شهر و وطن ما متعلق به تو نیست.
به تو نگاه میکنیم و میدانیم که میخواهی ویرانههای قلبت را همچون شهرت به هم پیوند دهی اما از تاریکی وجودت رهایی نمییابی. به برادرت از دردهای ما می گویی تا چاره اندیش دردت باشد اما قلب او را نیز همچون قلبت مییابی. این همه ویرانی، این همه چراغ تاریک. چه کسی آنها را روشن میکند؟ چه کسی ویرانههای شهرت را میسازد؟
برادر و خواهرم، ما به دردی بیش از درد شما گرفتاریم و آن درد تباهی قلب شهر است. دردی را به دوش این شانههای نحیف میکشیم که در کودکی به جای آن، شهری آباد و قلبهایی پاک را متصور بودیم، شهری بدون اشک مادر و گریهی کودک. اما آنها فقط خیال بود و نه تفکر! ولی خوش بین بودیم. به اینکه شهر را همچون قلب پاک کودکانه، آباد کنیم. تو اگر میدانستی که این درد اگر به اعماق قلبت راه یابد و از درون همچون خوره روحت را آزرده سازد از این که فقط درد است و دوا نیست، چه اندازه زندگیات را از ناامیدی سرشار میگرداند؟! آن وقت فریاد بلند و بی صدایت از اعماق قلبت تنها به گوش خودت میرسند و ذهن گره گشا و دستان پرتوانت دیگر به یاریات نمیشتابند.
فرصتهای اندک، لحظههای گرانبها، ساعتها و روزهای بی جانت را به تباهی وامگذار، از آنی که مانده استفاده کن و شهرت را و البته قلبت را با آن بیارای. کودک امروز تو فردا تو میشود اگر لحظهها را تباه کرده باشی، آن وقت دیگر دیر میشود. تو اگر امروز به فکر این باشی که ویرانههای دست خود و برادرانت را آباد کنی، کودکت فردا، این تو میشود. دستت را به ما بده، قلبت را به خدا واگذار کن، در پیاش باش و آن را آباد کن.
دستانت را برای آبادی این شهر در دست برادرانم بفشار تا مایی نیرومند شویم. گذشتههای خاک خوردهمان را درس عبرت آموخته تا دلیل تباهی آیندهمان، زندگی در گذشتهمان نباشد. برنامهی آیندهی زندگی خانوادهمان را از این گذشتههای تباه، برمچین بلکه آن را سرمشق کن. از اشتباهات دیگران سخن مران بلکه چارهای بیاندیش.
مصیبتها و فشارهای ناگزیر زندگی امروز بر گرداگرد شهرمان سایهی سنگین بی روحی افکنده است و هرکس را که در کوچه پس کوچههای شهر ببینی همچون کودک جنگ زدهی سرگردان در پی مادر است. آری شهرت به مانند شهری جنگ زده است، مردم در هیاهوی بازارها و خیابانها، هر کس به دنبال منفعتی است، البته و فقط برای خودش. همه با قامت استوار و لباسهایی رنگین و ظواهر آراسته به دنبال آنند که خانوادهمان را به سمت پرتگاه ویرانی میبرد. آری پیرانشهر، با لباس پینه بسته و قامتی خمیده و قلب مالامال از زجر، دردش را به رخ ما میکشد تو نیز لباس رنگینت و عطر بهاری پیراهنت و نیز ظاهر انسانی بی مهرت را به رخ او.
خطابه ما به مردم اینست که هرکس با هر شغل و منصبی و در هر پست و مقامی، فرهنگ آغشته به زهر بی فرهنگی را پادزهر تفکر و تعقل در حال و روزمان بمالند تا بلکه همه یک نظر در پی دوای درد شهر و البته خودمان باشیم. اگر امروز همه در پی آن نباشیم و نخواهیم تا آبادی شهر و آبادی خانهمان را یکی بدانیم، اگر مسئولین شهر همه دست به دست هم ندهند تا روحی دوباره به کالبد شهر بدمند، پس کلامم بی حاصل، روی سفید کاغذ را سیاه کرده است.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
یادداشتی از حاصل بامراد
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰